دراین ملک که خصومت زده بر ریشه ی آن دگر از عشق مگویید! سخن عشق سراب است ،سراب عزّت و فهم و شعور، همه رنج است وعذاب است ،عذاب مردی و عدل و شرف ،همه از ریشه خراب است ،خراب ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
خواهد آمد آن مرد روزی با کوله ای پر ز سیب های درشت کودک پیر را با مهربانی میگیرد به پشت باغ چشم ها را هرس خواهد کرد و خواب را از چشم های حریص خواهد چید ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
اگر این شب های بی مهتاب و طولانی پایان نپذیرد و صبح سحر فرا نرسد؛ و همچنان،خروس ها از خواندن آفتاب باز مانند اگر خزندگان ، از پرواز کبوترهای سپید بر پهنۀ آسمانِ آزاد همچنان ممانعت ورزند، اگر مشعل ها, ...ادامه مطلب
امروز یا فردا فریادی در راه است فریادی که خواهد شکست، صلابت سکوت و صراحت سکون ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
انسانِ گرفتار استسقاء عطشِ پایان ناپذیرِ خواستن و دلبستن! به امید وفورْ ... لذت بردن. و سپس، اندک اندک گُسستن محتومْ - و رنج بردن لذّت داشتنِ فرزند و شهود بر مرگش لذتِ دل در گرو محبوبی نهادن ، و, ...ادامه مطلب
بردگان شاهد که سفره خالی از نان سیاه لقمه ها خونین ز خون و درد و آه ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
شبانِ ظلمت آباد سردِ سرد است زمین سرد آسمان سرد ضریح و بقعه ی ایمان همه سرد. سیاهی مردمِ چشمها ز برفِ بی امان سرد. ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
به آفتاب نتوان گفت متاب به مهتاب نتوان گفت که خموشی بتاب به دریا نتوان گفت، که درآغوش عریانِ این ساحل افتاده و تشنه مپیچ! به باران نتوان گفت، که مبارید به این مرده سرای همه هیچ ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
ای وفاپیشه چمنده تر ز زهره، عاشقم بر روی تو من همان آهوی مستم که گرفتارم به دام موی تو ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
اندکی آرام باش! من تو را زین بوم که پر سهو و خطا ست به دیاری خالی از جرم و گناه به دیاری که همه مردم آن خاشع و افتاده چو خاک مهربان اند و صمیمی، همه اندیشه ی پاک ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
می دانم...روزی نه چندان دور خورشید-خواهد برخاست از جبر خواب پرفروز و پرغرور! می دانم...روزی نه چندان دور ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
به لب آورده دریا کف، خشمگین به ساحلْ می زند مشت از رهِ کین که برخاست باید از ذلّتْ نشستن برای حفظ خود،خود را شکستن ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
خسته ام از هر چه بود و از نبود خسته از هذیان ولاف مردمان بی وجود خسته از مرگ فرشته های پاک خسته ازخون جوانانی که می ریزد به خاک زین همه ظلمی که بیداد میکند خون خواب را در رگان جهل، بیدار میکند ادامه , ...ادامه مطلب
آشنایی میجویم که گویم شرح درد قصۀ روزان شبرنگ من و آفتاب زرد قصۀ دردی که دنیا را بس است قصۀ مردی که اندر قفس است درد من رعدی ست که بر دلها فتد آتش سوزان به انبارِ کَه مردم نهد هر که با من همره و , ...ادامه مطلب
ای عارفانِ عاشقان، ناموسِ من رفته ز دست بر راه دیگر می تند ، گویا شده آتش پرست دوشین بُدَش ،او ناگهان از من برید ، از خود برست من مانده ام سخت در شگفت ، لیلی شده ست لیلی پرست ادامه مطلب, ...ادامه مطلب